سفرنامه

ساخت وبلاگ

سفرنامه
ساعت چهار صبح رسیدیم نزدیکی های مرز شلمچه، پلیس مسیر راه رو عوض کرده بود و اتوبوس‌ با کلی فاصله از گیت بازرسی نگه داشت. گردوخاک توی هوا اولین چیزی بود که تو ذوق  زد، چون ماسک همراهم نبود به بچه هایی که شبای بعد پیام دادم حتمن ماسک  بیارن.
عابر بانک ها یک در میون جواب نمیدادن و ما دم آخرین عابر بانک لب مرز کلی معطل شدیم. خادمین آخرین موکب تو خاک ایران داشتن نون می پختن و با تخم مرغ آب پز میدادن به زوار. در نهایت ساعت چهار و نیم از آخرین گیت بازرسی مرز ایران رد شدیم و بین گیت خودمون و اولین گیت عراق بودیم که صدای اذون موذن زاده اردبیلی بلند شد. بعضی از مسافرا نمازشون رو خوندن ولی ما منتظر نشستیم که ساعت به پنج و پنج دقیقه برسه و صدای اذون صبح عراق رو بشنویم.
 تو نقطه صفر مرزی و درست جایی بین دو  مرز نماز صبح رو خوندیم و راه افتادیم سمت عراق. با عوض شدن مرز، آدما و زبون تو اون گرگ و میشی هوا یه ترس و اضطراب بیخودی افتاد بجونم. اگرچه برخی از افسرای عراقی خیلی شسته رفته و تمیز بودن ولی به سختی میتونستم باهاشون احساس رفاقت کنم.
همه چیز بهم ریخته بود و راننده ها برا سوار کردن مسافرا داد و بیداد غریبی راه انداخته بودن. محمود همسفر عرب زبونمون بعد کلی چک و چونه یه ماشین دربست با  قیمت مناسب برا رفتن به نجف جور کرد. ساعت شیش نشستیم تو اتوبوس ولی تا پول کرایه ها جمع و جور بشه و ما راه بیفتیم، شد ساعت هفت. 
لباسای رنگ و وارنگ عراقی ها تو اولین ایست بازرسی نشون می داد که اونا رو برا برگزاری مراسم اربعین بسیج کردن. خیلی از افسرا احترام زورکی میذارن ولی افسر قلندری روی پل بصره در زمان رد شدن اتوبوس ما برای خوشامدگویی و به رسم ادب دست روی سرش گذاشت و در همون لحظه ترس از وجود من رفت بیرون و عشق جای اون رو گرفت.
رانندگی عراقی ها رو دوست داشتم، تا ماشین گاز میخورد می روندنش، خیلی دوست داشتم تو عراق قسمت اَم بشه بشینم پشت فرمون، جاده ای که ما رو از شلمچه تا نجف برد، عین اتوبان اصفهان شیراز خودمون، صاف و خسته کننده بود. با  این تفاوت که اینجا دور جاده تو اکثر جاها شنزار اه. و راننده ها بخاطر آسفالت داغون و خرابی راه یه جاهایی مجبور میشن دوتا جاده رو یکی کنن.
بچه هایی که از دیشب نخوابیدن و مشغول گپ و گفت بودن بعد گذشتن از بصره  یکی یکی از پا در اومدن و اتوبوس کم کم ساکت شد و چند نفری هم که برای ثبت تصویر خواب دیگران بیدار بودن، بالاخره بخواب رفتن.
حدود شصت کیلومتری نجف اولین گروه از زائران پیاده رو  دیدم. زن، بچه، پیر یا جوون داشتن خودشون رو میرسوندن کربلا.
صدای هم سفرامون در اومد و راننده بالاخره برا استراحت نگه داشت. نماز ظهر مون رو که خوندیم بعضی از بچه ها نهارشون رو هم خوردن ولی من ترجیح می دادم چیزی نخورم و به خوردن چند لقمه نون اکتفا کردم.
 غذا خوردنمون که تموم شد دوباره سوار اتوبوس شدیم و راه افتادیم سمت نجف

سفرنامه...
ما را در سایت سفرنامه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dodeshon بازدید : 86 تاريخ : سه شنبه 7 اسفند 1397 ساعت: 12:36