آقام معین

ساخت وبلاگ

این چس مثقال بارونی که توی هراز باریده، فقط ترافیک جاده رو سنگین ترش کرده و عین چند روز قبل که رسیدم بوشهر، به محض کم شدن سرعت، دوباره ماشین خاموش شد. بهراد هم یه بند داره حرف میزنه، آب شیشه شور تموم شده، آنچه فحش زشت بلدم رو نثار سازنده این مسیر یابی می کنم که هراز رو جای فیروزکوه پیشنهاد داده، یهو وسط همه این بهم ریختگی ها حواسم پرت آهنگ معین شد که می خوند:

تموم فکرو ذکرم پیش چشماته

منو چجوری عاشق خودت کردی

همین که پاتو از در می ذاری بیرون

پی بهونه ام که زود برگردی

تو میری و منم چشمامو می بندیم

نمی ذارم رو هیچی غیر تو واشه

می خوام که آخرین تصویر تو ذهنم

تا وقتی که میای عکس خودت باشه

کلافه شدم بس که ماشین خاموش شد ولی با هر بدبختی ای که بود خودمو رسوندم ساری. همراه مسعودو سعید که داشتن برا گرفتن یه پلان برفی می‌رفتن کیاسر، رفتم تعمیرگاه آقا رضا کشاورز. حرفام که تموم شد، آروم و شمرده گفت: من که دستگاه ندارم. ولی اگه تعمیرکار خوب و منصف میخوای برو اون سر شهر پیش فلانی

کاپوت ماشینو که دادم بالا آقاهه گفت: صدای استوپر ماشینت از صد فرسخی داد میزنه که خرابه. اگه می خوای استوپر گارانتی دار بگیری باید برگردی همون ورِ ِشهر، دقیقاً میشه روبروی مغازه آقا رضا، اون دست خیابون. چاره ای جز رفتم برگشت نبود. پیچ سوم استوپر رو که باز کرد، دستشو گذاشت روی قفسه سینه اش و همون جا کنار ماشین نشست رو زمین. رفتم سمتش و پشت قغسه سینه اش رو ماساژ دادم. یکی از مشتریا که می شناختتش با اضطراب اومد جلو و ازش پرسید: زنگ بزنه به ۱۱۵ یا نه؟ با اینکه از صورتش پیدا بود چقدر درد داره ولی اصرار داشت که چیزیش نیستو به اورژانس زنگ نزنیم

خانومه از پشت تلفن گفته بود بخوابونیمش رو زمین و منتظر رسیدن آمبولانس بمونیم. تا رسیدن آمبولانس که خیلی هم طول کشید به کمک یه پیرمرد خیلی آروم که می دونست باید چه گِلی به سرمون بگیریم، جز تنفس دهان به دهان همه کاری کردیم. آخرشم حاضر نشد بره بیمارستان. پیچ های استوپر رو بستم و منتظر نشستم تا حالش بیاد سر جاش. همه مشتریا بجز منو پیرمرد کاربلد رفته بودن. توی ماشین که نشست گفت: آقا شرمنده ام خیلی اذیت شدی. راستش عید هم این جوری شدم، بعد کلی آزمایش دکتر محسنی تشخیص داد که یه جور حمله عصبی ِ

چند سال پیش که ضامن یکی از دوستام شدم، وامش رو پس ندادو مجبور شدم برا پس دادنش خونمو بفروشم. بعد از پانزده سال در بدری به یکی از دوستام که امینمم بود پنجاه و یه تومن پول دادم تا برا مغازه ام یه دستگاه بیاره. پولم رفت، زنم رفت......

سوار ماشین که شدم هنوز معین داشت تو سرم می خوند؛

اگه بعضی وقتا دلت تنگ شد

یه گوشه مثل من فقط گریه کن

رو اون نامه که تشنه ی حرفته

به جای نوشتن فقط گریه کن

همین که دلم با توئه کافیه

نمی‌خوام بدونم دلت با کیه

من آلودم اما نجاتم نده

که آلوده بودن به تو پاکیه

سفرنامه...
ما را در سایت سفرنامه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dodeshon بازدید : 23 تاريخ : دوشنبه 7 اسفند 1402 ساعت: 18:52