سفرنامه

ساخت وبلاگ
دقیقاً بیست سال پیش و بعد از تموم شدن سربازیم بود که تصمیم برا رفتم به رادیو جدی تر از همیشه بود. هم کلاسیای با برنامه ام، داشتن فوق می خوندن. جدی تراشون ازدواج هم کرده بودن و با برنامه های جدی شونم علاوه بر این دو کار منتظر بدنیا اومدن بچشون بودن. حالا وسط این همه برنامه و جدیت من هنوز نمی دونستم کجای جهان ایستاده ام و تکلیفم با خودم معلوم نبودتو اون بلاتکلیفی مطلق به اصرار چند تا از دوستام و به کمک پسرخاله ام، مجیدو یه آدم دم کلفتی تو صدا و سیما، راهی برا دادن تست صدا تو رادیوهای مختلف بجز رادیوهای بیگانه پیدا کردم که به لطف الله جواب همه شون منفی از آب در اومد. البته به لطف همون آشنای دم کلفتی و اعتماد بنفس کاذبی که پیدا کرده بودم تا گویندگی شبکه خبر هم پیش رفتم. بعد از ظهر یک روز گرم تابستون خبر آفیش شدن اون روزم رو شنیدم و خیلی سریع باید خودمو می‌رسونم تلویزیون. خسروی شبکه خبر به محض دیدنم بهم گفت:پس کو کُتِت؟من: مگه قرار نیست تست صدا ازم بگیرین. کت دیگه لازم نیست کهاون: کی پارتیت بوده که اینجوری اومدی شبکه خبر؟من وسط اون همه آدم اتو کشیده شیک پوش پر استرس، خیلی ریلکس جوابشو دادم: پارتی ندارم. رفته بودم رادیو گفتن صدات خیلی خوبه فرستادنم اینجا که شمام یه تست ازم بگیریوقتی بر خلاف بقیه اون آدمای شیک پوشی که با خوش و بش می فرستادشون جلوی دوربین از سر اکراه و بی میلی متن رو سپرد به من، می‌دونستم، توی اون دستگاه عریض و طویل جایی برا من نیست، پس منم اونجوری که دوست داشتمخوندمش + نوشته شده در  شنبه ۱۴۰۳/۰۱/۰۴ساعت &nbsp توسط امین بینش پژوه  |  سفرنامه...ادامه مطلب
ما را در سایت سفرنامه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dodeshon بازدید : 24 تاريخ : يکشنبه 2 ارديبهشت 1403 ساعت: 12:02

مطبخ خونه پدربزرگم یه تخت چوبی بزرگ داشت که روش پر از لحاف تشک بودو زیرش پر از چینی های گل سرخی. همون ظرفایی که وقت چیدن سفره هفت سین، دادن افطار و سحر به پیش نماز ارسالی از مشهد و ناهار معروف ظهر عاشورای خونه های درونکلا، از زیر تخت میومدن بیرونو باقی سال میرفتن سر جای خودشون و ما غذامونو تو بشقابای ساده ملامین می خوردیمملامینایی که طرح داخلش یه نقاشی فرنگی از چند تا گوسفند همراه با سگ نگهبان و چوپونشون تو یه دشت سرسبز بودو بین همه اونا یکی شون که با بقیه فرق داشت رو هنوز یادم نرفته. دلیلش هم جابجایی رنگا موقع چاپ بود که معلوم نیست بخاطر لرزیدن دست تکنیسین چاپ بوده یا مشکل فنی دستگاه که موقع چاپ و برگردوندن طرح رنگا بجای رفتن رو هم، کنار هم نشستن و عکس این جونورا هم جای یه بار، دو بار چاپ شد و نتیجه اش بشقابی شد که ماها بهش می گفتیم: بشقاب دو سگ دارموقع شام یا ناهار آخر هفته هایی که اونجا بودیم، دعوای بچه ها سر خوردن غذا توی بشقاب دو سگ دار تمومی نداشت و همیشه خدا یه بچه با صورت آویزون یه گوشه از اتاق منتظر نفر قبلی نشسته بود که غذاشو تموم کنه و بشقاب برا خوردن غذا به اون برسهالان سالهاست که دیگه کسی خبری از بشقاب دو سگ دار نداره و با این بی خبری اساسی دیگه ما هم کم کم باید قبول کنیم که گم شده. ولی همون ایراد ظاهری و تفاوتش با بقیه بشقابا بود که غذا خوردن توی اونو برامون جذاب می کرد و یاد اونو برا ما زنده نگه داشته + نوشته شده در  چهارشنبه ۱۴۰۲/۱۱/۱۱ساعت &nbsp توسط امین بینش پژوه  |  سفرنامه...ادامه مطلب
ما را در سایت سفرنامه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dodeshon بازدید : 27 تاريخ : دوشنبه 7 اسفند 1402 ساعت: 18:52

از صبح که سوار مترو شدم بهش پیام دادم که نگران نباشه. تو حیاط میراث بودم که زنگ زد. بهش گفتم خودمو تا ده میرسونم سر قرار. دوباره نه و نیم زنگ زد، گفتم کارم تموم نشده ولی با نیم ساعت تاخیر حتمن میام. ساعت ده و نیم زنگ زد که گفتم تو میدون توپخونه ام و دارم میام بالا و حتمن تا یازده اونجام. تا برا ورک شاپ هفته پزوهش خودمو برسونم دانشگاه هنر، نفیسه چندتا سکته ناقص رو زده بود. بنده خدا گیر کرده بود، نه می دونست قرار چی کار کنم، نه می فهمید قراره کی برم، نه مطمئن بود بدنه خام با خودم برده باشم،نه خیالش راحت می شد و نه استرسش تمومی داشت. اینم آخرو عاقبت گذاشتن دوره مشترک یه آدم دقیق با بی برنامه ترین رفیق کاریشاز اون روزای خلوت دانشگاه هنر بود تو نگهبانی دم در منتظر موندم تا دانشجوی قبل من توضیحاتش برای ورود تموم بشه و نوبت برسه به نگهبان: بفرما، با کی کار داریمن: میرم بخش مجسمه برای ورک شاپاون: با کی کلاس دارین؟من(با لبخندب به پهنای صورتم): استثنائاً اینا با من کلاس دارناون: اسم تون رو بگیدمن: بینش پژوه هستمنگاهی به لیست انداختو به ترکی چیزایی به بغل دستیش گفت که من نفهمیدم و در نهایت قرار شد زنگ بزنه به خانم فلانی برای هماهنگی رو که من فهمیدماون یکی دیگه: اسمش تو لیست هست نمی خواد زنگ بزنی ولی اون همچنان مصمم بود تا مطمئن شه که واقغاً منو برا ورک شاپ دعوت کردن به دانشگاه هنر!!!!!!! + نوشته شده در  یکشنبه ۱۴۰۲/۱۱/۱۵ساعت &nbsp توسط امین بینش پژوه  |  سفرنامه...ادامه مطلب
ما را در سایت سفرنامه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dodeshon بازدید : 22 تاريخ : دوشنبه 7 اسفند 1402 ساعت: 18:52

این چس مثقال بارونی که توی هراز باریده، فقط ترافیک جاده رو سنگین ترش کرده و عین چند روز قبل که رسیدم بوشهر، به محض کم شدن سرعت، دوباره ماشین خاموش شد. بهراد هم یه بند داره حرف میزنه، آب شیشه شور تموم شده، آنچه فحش زشت بلدم رو نثار سازنده این مسیر یابی می کنم که هراز رو جای فیروزکوه پیشنهاد داده، یهو وسط همه این بهم ریختگی ها حواسم پرت آهنگ معین شد که می خوند: تموم فکرو ذکرم پیش چشماتهمنو چجوری عاشق خودت کردیهمین که پاتو از در می ذاری بیرون پی بهونه ام که زود برگردیتو میری و منم چشمامو می بندیمنمی ذارم رو هیچی غیر تو واشهمی خوام که آخرین تصویر تو ذهنمتا وقتی که میای عکس خودت باشهکلافه شدم بس که ماشین خاموش شد ولی با هر بدبختی ای که بود خودمو رسوندم ساری. همراه مسعودو سعید که داشتن برا گرفتن یه پلان برفی می‌رفتن کیاسر، رفتم تعمیرگاه آقا رضا کشاورز. حرفام که تموم شد، آروم و شمرده گفت: من که دستگاه ندارم. ولی اگه تعمیرکار خوب و منصف میخوای برو اون سر شهر پیش فلانیکاپوت ماشینو که دادم بالا آقاهه گفت: صدای استوپر ماشینت از صد فرسخی داد میزنه که خرابه. اگه می خوای استوپر گارانتی دار بگیری باید برگردی همون ورِ ِشهر، دقیقاً میشه روبروی مغازه آقا رضا، اون دست خیابون. چاره ای جز رفتم برگشت نبود. پیچ سوم استوپر رو که باز کرد، دستشو گذاشت روی قفسه سینه اش و همون جا کنار ماشین نشست رو زمین. رفتم سمتش و پشت قغسه سینه اش رو ماساژ دادم. یکی از مشتریا که می شناختتش با اضطراب اومد جلو و ازش پرسید: زنگ بزنه به ۱۱۵ یا نه؟ با اینکه از صورتش پیدا بود چقدر درد داره ولی اصرار داشت که چیزیش نیستو به اورژانس زنگ نزنیم خانومه از پشت تلفن گفته بود بخوابونیمش رو زمین و منتظر رسیدن آمبولانس بمونیم. تا رسید سفرنامه...ادامه مطلب
ما را در سایت سفرنامه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dodeshon بازدید : 23 تاريخ : دوشنبه 7 اسفند 1402 ساعت: 18:52

حاج آسیه رو مبل نشسته بود که تلفنش زنگ خورد. یکی از آشناها بود که داشت می‌رفت کربلازنگ زده بود برا خدا حافظیزیارتت پیشاپیش قبول باشه عزیزوم. ممنون از معرفتت که یاد ما هم بودی و زنگ زدی. نه جون چیزی نیازوم نی. فقط رفتی کربلا به آقا بوگو آسیه سلام رسونده و گفته:ممنُونِتُوممَمنُونِتُومتو فقط همی بهش بوگو اون خوش می‌دونه مو چه داروم می گوموُ مو دورت بگردُوم مادربزرگ مهربون + نوشته شده در  دوشنبه ۱۴۰۲/۱۰/۱۱ساعت &nbsp توسط امین بینش پژوه  |  سفرنامه...ادامه مطلب
ما را در سایت سفرنامه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dodeshon بازدید : 28 تاريخ : يکشنبه 8 بهمن 1402 ساعت: 17:30

مامانم برا سرویس کردن دهن من یه راهکار مخصوص به خودش داشت، یه چیزی شبیه همون یدونه برگ دولوی حکم توی دستت که برا ریدن به برگ تک سر دست حریف، کافیه. وقتی که تکلیفامو انجام نداده بودمو نمره هامم چنگی به دل نمی زدو چاله نریده بافی نداشته بودم و درست در همون لحظه ای که فکر می کردم تا از آسیاب افتادن تموم آب های جهان، تنها به اندازه زدن یه مسواک رفع تکلیفی بدون خمیر دندون ِ قبل از خواب زمان مونده، یهو مامانم هین فرمانده جنگ های نامنظم، با انتخاب سخت ترین روزِ کاری بابام برا تعریف تموم شیرین کاریا و گندکاریای طول هفته ام(که کم هم نبود)، شوهر خسته و تازه از راه رسیده اش رو برا تغییر پایان داستان، راهی میدون نبرد می‌کرد الان که سالها از اون روزا گذشته و تو یکی از روزایی که بامداد نه تکلیفای ریاضی شو انجام داده و نه در مورد اونا حرفی زده، داشتم با آبو تاب براش توضیح می دادم که عین من تکلیفای مدرسه اش رو صبح زود انجام بده که خیالش راحت باشه. از فیافه بامداد معلوم بود که حرفای منو باور نکرده ولی با این حال نگاهی بهم انداختو گفت: حالا مادرجونو که دیدم معلوم میشهغروب پنجشنبه ای که رفتیم خونه مامانم اینا رفت سراغش و ازش پرسید: مادرجون، بابام راس میگه که صبح زود تموم تکلیفاشو انجام میدادهمامانم که انگار داشت از شنیدن خنده دار نرین جوک سال، از حال می رفت گفت: آره بابات راس میگه, بابات هر روز سر سفره صبحونه تکلیفاشو انجام می داد، ولی متاسفانه اونی که داشت می نوشت مشقای ننوشته روزای قبلش بود + نوشته شده در  یکشنبه ۱۴۰۲/۱۰/۲۴ساعت &nbsp توسط امین بینش پژوه  |  سفرنامه...ادامه مطلب
ما را در سایت سفرنامه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dodeshon بازدید : 66 تاريخ : يکشنبه 8 بهمن 1402 ساعت: 17:30

با علی و حسین به قصد خرید ماهی، بعد درمونگاه رفتیم بازار. توی کوچه کنار بازار ماهی فروشا، دقیقاً روبروی کافه ناجی و پشت اون سنگ ریزه هایی که شهرداری ریخته بود کف خیابون، ماشینو پارک کردیم. پیاده شدیم توی کوچه ذُل زدیم به هر کی که رد می‌شد و منتظر موندیم تا حسین سیگارشو تموم کنه دیدن ماهی فروشا و بوی ماهی حالمو خوش کرد، رفتیم سراغ یونس و دشتی که باهام رفیق بودن ولی از شانس ما اون روز هیچ کدومشون تو بازار نبودن و ما رو مجبور کردن که برای پیدا کردن ماهی خوب کل بازار ماهی رو بالا پایین کنیم بالاخره توی اون همه ماهی جور واجور بین شعری و هامور علی جون شعری رو برا کباب کردن اون روزش پسندیدو مغازه دار خودش رفت تو کار ماهی. سر شکافتن ماهی از شکم یا کمر هم باهاش کلی بحث کردیم. علی و یارو نظرشون رو کوم بود منو حسین هم کمر مغازه دار مشغول پاک کردن ماهی شدو ما سه تام وایستادیم به هرو کر که یه خانومی از ماهی فروش پشت سرمون پرسید: سالمون هم داری یا نه؟ ماهی فروش: نه جونخانومه: چنگو چِه؟ چِنگو دُم زَردو هم ندآری؟خنده ام گرفت. ناخودآگاه گفتم: چنگوی دم زردو رو کجای دلوم بیلوم. دیدم علی اینا پایه ان ادامه دادم که احتمالا دیشب جم فود یه دستور آشپزی برا پخت سالمون داشته که این بنده خدا رو دم ظهری راهی بازار کرده که بگیره ببره خونه تا با همون دستور پخت دیشبی که احتمالاً نوشتتش، ناهار امروزشو بپزه که متاسفانه در یک مثبت و منفی اشتباهکرده + نوشته شده در  جمعه ۱۴۰۲/۱۱/۰۶ساعت &nbsp توسط امین بینش پژوه  |  سفرنامه...ادامه مطلب
ما را در سایت سفرنامه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dodeshon بازدید : 31 تاريخ : يکشنبه 8 بهمن 1402 ساعت: 17:30

کارای دیشبمو رو هم چیدم تو پلاستیک و راه افتادم سمت اداره. نزدیکای میدون راه آهن یهو ترس ورم داشت، نکنه اینا به هم فشار بیارنو زیریاش خراب شن. سریع رفتم سمت تاکسی. آقای پنجاه شصت ساله ای که کنار ماشین ایستاده بود اصرار کرد اول من سوار شم، اونم بعد من نشستو بعد بستن در به راننده گفت: آقای راننده من فقط پنجاه تومنی دارمراننده: باشه حالا یه کاریش می کنیمآقاهه: راستش من صبح رفتم بانک که پول خرد بگیرم، یارو بهم پنجاه تومنی داد. هرچی هم بهش گفتم پول خرد بهم بده، برا کرایه تاکسی می خوام قبول نکردو زیر بار نرفت. فقط می گفت توی باجه پول خرد نداریمراننده: اشکالی نداره. بذار آقایون کرایه هاشونو بدن منم یه مقدار پول دارم، جورش می کنیمآقاهه: من یه وقتایی فکر میکنم این آدما رو از قصد میذارن توی بانک، که اعصاب مشتریا رو خرد کنن بعد ما بیفتیم به جون هم. والا مگه میشه بانک اسکناس پنج تومنی ده تومنی نداشته باشه نمی دونم می خواست کجا بره یا از کجا میومد. ولی تا خود میدون امام برامون حرف زد و حرف زد و حرف زد. اگه تنها زندگی می کنه که حق داشت ما رو به چشم یه هم صحبت موقت ببینه ولی اگه شریک زندگی یا هم خونه داشت که خدا به داد دل شون برسه + نوشته شده در  دوشنبه ۱۴۰۲/۰۸/۱۵ساعت &nbsp توسط امین بینش پژوه  |  سفرنامه...ادامه مطلب
ما را در سایت سفرنامه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dodeshon بازدید : 97 تاريخ : شنبه 4 آذر 1402 ساعت: 19:10

طبق معمول وقتی غذا عدس پلو ِه من ویر خوردن تخم مرغ می گیرَتَم، ولی امروز برا تغییر منوی همیشگی تخم مرغو شکستم رو سیب زمینی سرخ شده. رفتم سمت فریزر ولی با اینکه دو روز پیش از مهدی نون گرفته بودم، فقط یه برش کوچولو نون داشتیم.بعد خوردن نیم بند غذا، لباسامو تنم کردمو رفتم بربری سر کوچه که متأسفانه تعطیل بود. بعد با کلی امید راه افتادم سمت نونوایی سنگک کوچه بالایی. امیدوار بودم که این یکی دیگه تعطیل نباشه والا یا باید پیاده می رفتم تا منبع آب یا اینکه بر می‌گشتم خونه که با ماشین برمتوی صف نونوایی یه پسر هم سنو سال خودم با سیبیل و ابروهای کاملا مشکی که یه نموره مشنگ تر از من میزد با لبخندی که از روی لباش محو نمی شد، با دست به هر کسی که نون می گرفت اشاره می کرد که سنگای روی نونو بردارهوقتی دقت کردم دیدم اون دست دیگه شو گذاشته رو فکش و با اشاره داره به هر کسی می فهمونه این سنگا ممکنه به دندون شما آسیب بزنهاز مرامش خوشم اومد+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۴۰۲/۰۸/۲۹ساعت &nbsp توسط امین بینش پژوه  |  سفرنامه...ادامه مطلب
ما را در سایت سفرنامه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dodeshon بازدید : 83 تاريخ : شنبه 4 آذر 1402 ساعت: 19:10

چشممو که از رو تابلوی اعلان پروازای خارجی برداشتم دیدم رو صندلی زیرش یه خانواده پونزده بیست نفری افغان که بزرگ تا کوچیک شون لباس سنتی پوشیده بودن، با دسته گلای جورواجور اومدن به استقبال عزیز راه دور شون کناریام شیش تا زن و شوهر بودن با یه بچه که بنظرم خانوماشون از تالار عروسی اومده بودن یا قرار بود مستقیم از فرودگاه برن تالار این آقایی که اومد روبروم نشست هم خیلی باحاله. بنظر میرسه مال یه جایی تو جنوب فارس باشه، عینک دودی ری بنش چسبیده به دماغ عقابیش، و داره یکی رو اون ور تلفن می فرسته یه کاغذ کوچیکی که خودشم نمی دونه کجای خونه جاگذاشته رو تا قبل پرواز براش پیدا کنهچند دقیقه بعد یه خانوم آبادانی از راه میرسه و گله داره چرا عابر بانکا بیشتر از دویست تومن پول نقد نمی دن. میگه من با دویست تومن شکلاتم نمی تونم بخرم ببرم خونه اونی که می خوام برم. پول تاکسی رو چیکار کنم. این چه مملکتیه. تو شور بدو بیراه گفتن بود که پسر صندلی جلویی بهش گفتپسر صندلی جلویی: من دو تا عابر بانک همرام دارم، اگه مشکل تون با چارصدتومن دیگه حل میشه میتونین اونو انتقال بدین به حساب من تا منم تقدیم کنم خدمت شما. معلوم بود خانومه با پیشنهادی که مشکلش رو حل کنه خیلی حال نکرد. پس حرفاشو اینجوری تموم کرد خانوم جنوبیه: مملکتی که بانکش بیش تر از دویست تومن پول نقد نمی ده جای زندگی نیست، جوونا چرا نباید از این دیونه خونه برنداشتم برا خودم کیف می کردم که خانم اطلاعات پرواز اعلام کرد: پرواز هواپیمایی ترکیش از فرودگاه استانبول هم اکنون به زمین نشست. دکمه میکروفونش قطع نشده، بغل دستیام عین فنر از جا پریدنو رفتن سمت خروجی بی فور ایمان مون از راه رسید + نوشته شده در  چهارشنبه ۱۴۰۲/۰۷/۰۵ساعت &nbsp توس سفرنامه...ادامه مطلب
ما را در سایت سفرنامه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dodeshon بازدید : 43 تاريخ : سه شنبه 25 مهر 1402 ساعت: 18:37