مصاحبت اول صبحی

ساخت وبلاگ

کارای دیشبمو رو هم چیدم تو پلاستیک و راه افتادم سمت اداره. نزدیکای میدون راه آهن یهو ترس ورم داشت، نکنه اینا به هم فشار بیارنو زیریاش خراب شن. سریع رفتم سمت تاکسی. آقای پنجاه شصت ساله ای که کنار ماشین ایستاده بود اصرار کرد اول من سوار شم، اونم بعد من نشستو بعد بستن در به راننده گفت: آقای راننده من فقط پنجاه تومنی دارم

راننده: باشه حالا یه کاریش می کنیم

آقاهه: راستش من صبح رفتم بانک که پول خرد بگیرم، یارو بهم پنجاه تومنی داد. هرچی هم بهش گفتم پول خرد بهم بده، برا کرایه تاکسی می خوام قبول نکردو زیر بار نرفت. فقط می گفت توی باجه پول خرد نداریم

راننده: اشکالی نداره. بذار آقایون کرایه هاشونو بدن منم یه مقدار پول دارم، جورش می کنیم

آقاهه: من یه وقتایی فکر میکنم این آدما رو از قصد میذارن توی بانک، که اعصاب مشتریا رو خرد کنن بعد ما بیفتیم به جون هم. والا مگه میشه بانک اسکناس پنج تومنی ده تومنی نداشته باشه

نمی دونم می خواست کجا بره یا از کجا میومد. ولی تا خود میدون امام برامون حرف زد و حرف زد و حرف زد. اگه تنها زندگی می کنه که حق داشت ما رو به چشم یه هم صحبت موقت ببینه ولی اگه شریک زندگی یا هم خونه داشت که خدا به داد دل شون برسه

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۴۰۲/۰۸/۱۵ساعت &nbsp توسط امین بینش پژوه  | 

سفرنامه...
ما را در سایت سفرنامه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dodeshon بازدید : 98 تاريخ : شنبه 4 آذر 1402 ساعت: 19:10